السلام علیک یا علی بن موسی الرضا..
السلام علیک یا شمس الشموس ویا انیس النفوس..
سلااااااااااااااااااااااااام هم کسم...
امروز اومدم تا خاطرات شیرین با تو بودن رو واسه همیشه تو وبلاگت ثبت کنم..
اومدم بگم که چقدر کفترتو دوست داری.....
آخ که هنوزهیچی نشده اشکام داره میاد ..انگاری چشمامم خییییییییلی وقته منتظر این لحظه ان..
انگاری چشمام میدونن که قراره از معشوقشون حرف بزنم...
شب سه شنبه کفترت ساکشو بست..آخ که چی کشیم موقع ساک بستن..
یک سال بودمنتظر این لحظه بودم..یک سال بود نگاه ساکم میکرمو اشک میریختم..
همش باخودم میگفتم ایشالا یه روز باهاش میرم مشهد..ایشالا یه روز...
بعدشم غسل زیارت کردم و باز بی اختیار اشک ریختم...
آخ که شبی بود اونشب..ازهمه حلالیت خواستم..
بعدشم برا آخرین بار با نرم افزار سایه های ملکوت مجازی اومدم زیارتت..
حالا همه چی آماده بود واسه یه دیدار شیرین..هم جسم و هم روحم اماده ی دیدار معشوقشون بودن..
امام رضا؟آغوشتو باز کن که کفترت عازمه..بالاخره دارم میام...
فردا صبح زود بیدار شدم باید یک ربع به نه تو اتحادیه میبودم..
لباسام و پوشیدم ..هیشکی حالمو درک نمیکرد..
بعد از خدافظی با مامان و بابا راهی شدم..
انقد ذوق داشتم که تقریبا جزئ اولین نفراتی بودم که به اتحادیه رفته بودم..
بازم دیدن اسمم جزئ زائرا بود که اشکمو دراورد..
امسال هیچکدوم از رفیقای صمیمیم باهام نبودن..وقتی صدای خنده بچه هارو شنیدم دلم گرفت..
همشون با رفقای صمیمیشون بودن..البته به خودت قسم فقط دیدارت واسم مهم بود نه چیز دیگه..
حتی حاضر بودم تنهای تنها باشم امابه دیدارت بیام چون تو جایگزین همه نداشته هامی..
اما اون لحظه دلم گرفت..بهت گفتم اقای مهربونیها خودت یه همسفر برام جور کن..
هنوز چیزی نگذشته بود که دیدم دختر محجبه و چادری به سمتم اومد..
بهم گفت میشه باهم باشیم؟آخه منم تنهام..
ازش اسمشو پرسیدم..وقتی فامیلیشو گفت مات و مبهوت مونده بودم..
فامیلیش رضایی بود!!!!دست خودم نبود..دلم میخواست اشک بریزم اما نشد..
بزور خودمو کنترل کردم خودمم فهمیدم که تو اونو برا من فرستادی..
علی الخصوص اینکه فامیلیش رضایی بود!!!!وای خدای من این یه معجزه بود..
اون تنها کسی بود که بین بچه ها از همه بیشتر روحیاتش بامن سازگار بود..
از همون جا نشوندادی که چقدر هوامو داری..دیگه حس تنهایی نداشتم..
حالا کارم شده بود لحظه شماری و اشک ریختن واسه دیدار...
مدام تابلوهای جاده رو میخوندم..اخ که چقدر شیرین بود اون جاده..
همه بچه ها از مسافت طولانی خسته شده بودن..اما من یه ذرم حس خستگی نکردم..
مگه میشد خسته بشم دل تو دلم نبود..باخودم میگفتم اخر جاده یعنی آغوش امام رضا..
تا اینکه نزدیک شدیم..وقتی چشمم به این تابلو افتاد دیگه هیچی رو ندیدم و فقط اشک ریختم..
مشهد پنج کیلومتر!!!!!آخ خدااااااااااا...خوابم یا بیدار......فقط پنج کیلومتر تادیدارمونده..
دیگه نتونستم بشینم ایستاده تو اتوبوس دست به سینه وایسادم و اشک ریختم..
حالا دیگه داشتم تو جایی نفس میکشیدم که فاصلم تا معشوق خیلی کم بود..
دل تو دلم نبود..دلم میخواست زودتر گنبدتو ببینم..اما نشد..اول رفتیم اتحادیه..
باید تا ساعت یازده صبر میکردم...تیک تاک ساعت امونمو بریده بود..
و بالاخره این عقربه های ساعت بود که با نشون دادن ساعت ۱۱داشت قلبمو از جا میکند..
سر کاروان شروع کرد از تو حرف زدن..با اومدن اسم قشنگت بازم اشک ریختم..
و بالاخره راه افتادیم بسمت حرم...
آهای چشمای من آماده این؟کمتر از چند دقیقه دیگه قراره گنبد معشوقتونو بیبنید..
اهای پاهای من آمادهاین...فقط چند دقه دیگه مونده تا تو حرم قدم بذارین..
آهای دستای من..از روی سینم تکون نخورید که چند ثانیه دیگه باید دست به سینه وایسم و سلام بدم..
اینا رو با خودم میگفتم و تو کل مسیر اشک میریختم..وبالاخره دیدار گنبد...
خدایا آخه کی میتونست منو درک نه ..چطور حالمو توصیف کنم....
سلام همه کسم ممنون که بالاخره دعوتم کردی..
دیگه چشام جاییرو ندید و فقط فقط اشک میریختم..
باید از ورودی شیخ طوسی میرفتیم...
آخ خداااااااااا..اینم از اذن دخول...تقریبا نصف بیشترشو حفظ بودم از بس که مجازی اومده بودم حرم...
آقای مهربونیها؟اجازه میدی بیام داخل؟با اشکام بهم اجازه ی ورود دادی..
انگاری واقعا آغوشتو باز کردی بودی تا کفترت بغلت کنه...
با دیدن خادما شدت اشکام بیشتر شد..
موقع بازرسی بادیدن حالم زیاد معطلم نکردن و فقط گفتن التماس دعا..
آخ خداااااااااای من.....شششششششششششکککککککککر.........
کفشامو از همونجا دروردم تا مئدبانه به پابوست بیام..
موقع اذان بود و حرم غلغله..باید نماز میخوندیم وسریع برمیگشتیم اتحادیه..
صحن انقلاب و بسته بودن...رفتیم تو صحن غدیرونماز ظهرو اونجاخوندیم..
حالا باید برمیگشتیم...هنوز باورم نشده..نه کسی رو میدیدم نه باکسی حرف میزدم..
بعد از نهار و یه استراحت کوتاه باز بایدمیرفتیم حرم..
اما اینبار وقت بیشتری داشتیم....
به فریده زنگ زدم و گفتم بیا فلان جا تا ببینمت..
اونم اومد و برا اولین بار همدیگرو دیدیم..
انقدر بغلش کردم که......چقدر مهربون و بزرگوار بود ...انگاری سالها بود باهم بودیم..
سوار اتوبوسای شهری شدیم و رفتیم حرم..
نتونستم خودمو کنترل کنم و باز بلند بلند گریه کردم..
فریده دستام و گرفته بود و چیزی نمیگفت..
آخ که چه حالی شدم وقتی واسه اولین بار وارد صحن انقلاب شدم...
توصیفش خیییییییییییلی سخته..
شیرینترین لحظات عمرم بود.......
زل زده بودم به گنبدوعشق بازی میکردم..
اون روز روز شهادت امام صادق(ع)بود و ورود هیئت ها به حرم جلوه ویزه ای بخشیده بود.....
همش به فریده میگفتم یادته چه شبهایی که انتظار کشیدم و چقدر گریه کردم تا بالاخره..
اونم هیچی نمیگفت . فقط با حرفای من اشک میریخت..
برا همه دوستام زنگ زدم و گوشی روگرفتم که سلام بدن..
با همون حس و حال واسه همه دعا کردم و اشک ریختم..
چقدر قشنگ بود نماز مغرب و تو حرم خوندن در حالی که گنبدش تو قنوتت جا میشد..
الهی هرکی نرفته بزودی قسمتش بشه وبره اون بهشت و ببینه..
بعدش باز واسه شام برگشتیم اتحادیه..
اونشب به علت خستگی راه نتونستیم حرم بریم..
اما مجددا فردا صبح راهی حرم شدیم..
بازم عشق بازی با معشوق بود که حالمو دگرگون کرده بود..
اینبار وارد قسمت ضریح شدم...هیشکی حالمو درک نمیکرد..انگاری باز یه خواب قشنگ بود..
زبونم از شوق بنداومده بود اونقدر که بزور سلام دادم...
بعد ازظهر همون روز ماروبردن بوستان زیارت..
واقعا محشر بود...دنیایی داشت واسه خودش..
شبه سازی قیامت و شب اول قبر بود..
مارو وارد یه جای تاریک و تنگ و خاکی کردن که دقیقا شبیه قبربود..
بعدش سوالای نکیرومنکر شروع شد..
زبون هممون بند رفته بود فقط خدا میدونه چقدر ترسیدم..
تو همون حال و هوا بودم که یهو همه جا روشن شد..
کلیپ ولایت عشق رو پخش کردن که امام رضا میاد و شب اول قبر همه رو شفاعت میکنه...
اون تیکش انقدر داد زدم که همه مردم نگام میکردن...یه نفر اومد و دستام و گرفت و گفت آروم باش..
اما من نتونستم...تنها چیزی که مرگ رو برام شیرین می کنه دیدار معشوقم و بس..
و حالا یه جورایی واقعیت پیداکرده بود...
بعدش بهشت و نشونمون دادن که همه پشت سر امام رضا وارد بهشت میشدن..
آخ خدا.........چه لحظه شیرینی..چطور جلواشکامو بگیرم...
انقدر گریه کرده بودم که نفسم بالا نمیومد..خدااااااااایاشکر که معشوق به این مهربونی بهم دادی...
حالا باید میرفتیم حرم ...اینبار خیییلی بیشتر از قبل مشتاق دیدارش بودم..
با فریده تو حرم قرار داشتم...اونشب دعای کمیل و با یه حال دیگه خوندم...
بعدش چون مسیرمون یکی بود فریده منو تا نزدیکای اتحادیه همراهی کرد..
اونشب بعداز یه استراحت دوباره واسه نماز صبح رفتم حرم..
اینبار چون یکم خلوت تر بود بالاخره تونستم برا اولین بار از آب سقاخونه بخورم..
اخ که باز چقدر موقع خوردنش اشک ریختم..
یاد شب قدر افتادم که موقع اومدن اسم قشنگت انقد حالم بد شد که بهم اب دادن..
اما نتونستم ازش بخورم و شدت گریم بیشتر شدچون یاد آب سقاخونه افتاده بودم..
بعدش رفتم سر قبر آیت الله مجتهدی یس خوندم..
آخه نذر کرده بودم اگه بطلبه برم اونجا یس بخونم..
بعدشم رفتم صحن جمهوری بهشت ثامن..قطعه ۳۲۴..
سر قبر شهید مفقودالاثری که خیلی بهش ارادت دارم..شهید ابوالقاسم دشتیان..
و بعدشم لذت بیش اندازه ی خوندن دعای ندبه در جوار معشوق مستم کرده بود..
اونروز قراربود خادم الرضا رو هم ببینم..تو نماز جمعه باهم قرار گذاشتیم..
وبالاخره واسه اولین بار دیدمش ..چقدر بغلش گریه کردم...چه شبایی که بحالش غبطه میخوردم..
چه روزایی که زنگ میزدم پشت تلفن اشک میریختم و حالا اونروز بالاخره تو حرم همدیگرو دیدیم..
بهم یه مجموعه شعر امام رضارو هدیه داد به اضافه ی نشریه زائر که خاطره ای که خودم براش
فرستاده بودم و به اسم خودم توش چاپ کرده بود...بعدشم تبرک حرم بهم دادوگفت اینو بخور..
باهم عکس انداختیم و ازش خدافظی کردم...اونشب شب اخر بود...قرار بود تا صبح حرم بمونیم..
فقط خدا میدونست حال منو...رفتیم یه گوشه تو رواق دارالحکمه نشستیم و زیارت امین الله خوندیم..
باصدای مداح حالم بدتر میشد ...وقتی میگفت الوداع مولا علی موسی الرضا..
اخ خدا......اونشب شب آخر بود...چقدر سخت بود تصور دوری از حرم....
اونروز اولین روزی بود که صدای نقاره رو میشنیدم ..آخه چندروز قبلش شهادت بود..
هوا خییلی سرد بود اما چون بالاخره بعد از اون همه انتظار داشتم نقاره گوش میدادم
اصلا سردی هوارو حس نکردم...حاضربودم همه ی دنیام و بهمون لحظه بفروشم...
واسه یه استراحت کوتاه برگشتیم اتحادیه...وبعد دیگه واقعا برا آخرین بار رفتم حرم..
هیشکی حالمو درک نمیکرد...حاضربودم بمیرم اما نگم خدافظ...
امام رضا؟خوبی بدی دیدی حلال کن..میدونم کفترت مهمون خوبی نبود اما...
اما خودت میدونی چقد دوست داشت..ایکاش واقعا کفتر ایوون طلات بودم..
اونوقت دیگه هیشکی نمی تونست مارو از هم جداکنه...آخه خدایا چطور خدافظی کنم..
امام رضای من؟یعنی عمری هست که باز بیام پابوس؟یعنی میشه یه بار دیگه....
قول میدی اینبار دوریمون طول نکشه؟بخداقول میدم خوب درس بخونم تا بیام پیشت..
امام رضا؟ببین کفترت داره میره؟نمیخوای تا دم در بدرغش کنی؟نمیخوای آرومش کنی؟..
داشتم اینارو میگفتم و اشک میریختم...رفتم آب سقاخونه پرکردم...
یکم ازش خوردم و روبرو گنبد وایسادم...آخه چطور دل بکنم...امام رضا؟من نمیخوام برم..
همش نگاه تیک تاک ساعت میکردم ..ساعت دوازده باید میرفتیم اتحادیه..
حالا فقط ده دقه دیگه چشمام وقت دارن باگنبد معشوق عشق بازی کنن..
یعنی باز از فردا دلتنگی هام شروع میشه؟یعنی باز باید مجازی بیام زیارت؟
توروخدا خودت آرومم کن...اینارو که گفتم انگاری واقعا کنارم ایستاد و آرومم کرد..
دیگه حتی یه قطره اشکم نتونستم بریزم..انگاری دل آتیش گرفتم آروم شد..
پاهام حرکت نمیکرد..انگاری اونام با حرم انس گرفته بودن..بزور راه افتادم..
قسمش دادمو بهش گفتم عشقمو صدبرابرکنه..
دم ورودی انقلاب وایسادم و دوباره زل زدم به گنبدش..انقدر این کاروتکرار کردم تا بالاخره
از حرم دور شدمو دیگه گنبدش پیدا نبود..اما دلم خیییییییییییلی اروم بود..
خودمم باورم نمیشد انقدر آروم شده باشم...بعدش کم کم ساکهارو جمع کردیم تا برگردیم..
بازم بافریده واسه اخرین بارقرار گذاشتم..تا دم اتوبوس باهام اومد..
بعدشم بهم یه کادو داد به عنوان یادگاری...بذار همین جا ازش تشکر کنم..
الهی بحق امام رضا حاجتروابشه..بهش عادت کرده بودم..جداشدن ازش سخت بود..
واسه آخرین بار بغلش کردم و گفتم خدافظ...
آخ که همه چی مثل یه خواب بود..شاید هنوزم باورم نشه به دیدارش رفتم..
توراه برگشت مارو قم بردن و رفتم پابوس خواهرت واسه تشکر..
آخ که چه صفایی داشت..
هیچوقت یادم نمیره دفعه قبل چطور ازش مشهد خواستم...
حضرت معصومه ممنووووووووووووووووووووونتم...
حالا دوباره به زندگی روز مره برگشتم اما با یه انرزی فوق العاده بالاتراز قبل..
امام رضا ممنووووووووووووووووووووونتم...نذار دوریمون طول بکشه..
هنوز نرفته دلتنگتم..اینبار شوقم برا دیدار صدبرابر شده..انقد انتظار میکشم تا باز بیام..
توروجوادت تنهام نذار..
والسلام...