Quantcast
Channel: کفتر ایوون طلا
Viewing all articles
Browse latest Browse all 132

فقط یک روز تادیدار..

$
0
0

السلام علیک یا علی بن موسی الرضا...

سلام تنها امید زنده بودن و زندگی کردنم..

اخ که اصلا اینبار نمیدونم چطور حالمو بنویسم...

اصلا باورم نمیشه تقویم انتظارم دوباره داره صفر میشه..

هرکاری کردم بعد نماز خوابم نبرد..انگاری چشمام از خوشحالی سرازپانمیشناسن..

انقدر اشک ریختن تامجبورشدن همین الان بیام اینجاو بنویسم تا آروم شم..

اخه چطوری حالمو توصیف کنم..چطور از لذت دیدار حرف بزنم..

یادته امام رضا؟همین هفته پیش اومدم تو وبلاگت و چقدر ازدوریت اشک ریختم..

حالا از شوق دیدار خوابم نمیبره..

روز پنج شنبه بود که خادم اتحادیه رو دیدم..بعدش رفتم کتابخونه...

فقطخدا میدونه اونروز چی کشیدم..همش نگاش میکردم ببینم از مشهد حرف نمیزنه؟

اما وقتی چیزی نگفت سرم انداختم پایین و بغضمو قورت دادم و رفتم کتابخونه..

دست خودم نبود..وقتی ازش جداشدم زدم زیر گریه..

یهو چشمم به یه عکس افتد..عکس احمدرضا(شهید احدی)..

آره این عکس احمدرضابودکه خودنمایی میکرد..

یک آن نگاش کردم و باخودم گفتم امروز هرطور شده میام پیشت..

به آبجیم اس دادم که باهام بیاد..اونم بیقراریمو که دید قبول کردکه غروب باهام بیاد..

بعد از چند دقیقه دوستم اومد چشمامو که دید گفت گریه کردی؟من و من کردم و...

اونم گفت نمیخواد چیزی بگی خودم همه چیرو میدونم..

ازم پرسید میخوای برم با مسئولش صحبت کنم توروهم ببرن..

افتادم گریه..گفتم نه!!!اگه آقا بخواد خودش دعوتم میکنه..

خلاصه اونروز اصلا نتونستم درس بخونم..

دوباره موقع برگشتن از کتابخونه دیدمش..دستاشو گرفتم و بابغض بهش گفتم رفتی سلامموبرسون..

بعدش افتادم گریه و ازش جداشدم..دوستم که اشکامو دیده بود برخلاف میلم باهاش حرف زد..

بهش گفت شماکه اینو میشناسین یعنی هیجورنمیشه امسالم ببرینش؟

اونم گفت شرمنده..هیچی دست من نیست..امسال واقعانمیشه..

بعد چنددقیقه دوستم خودشو بمن رسوند..کلی باهاش دعواکردم که چرا این حرفوزده..

آخه من به آقا قول داده بودم که فقط دردمو به خودش بگم نه کس دیگه..

اونم گفت بخدا نمیخاستم بگم اما یهو پیش اومد..

انگاری آقا بودکه اونو وسیله کرد تا بیقراری هامو به گوش خادم اتحادیه برسونه..

بعدش رفتم پیش احمدرضا..بهش گفتم برا آخرین بار اومدم تا ازت مشهد بخوام..

آبجی که از حالم باخبربود مدام مبگفت آروم باش ...ایشالا میری...

شب که اومدم خونه آروم بودم عین کسایی که مطمانن حاجترواشدن..

اما نیمه شب بازم فکرای آزار دهنده مجبورم کرد گریه کنم..

باخودم فکر کردم که اگه اتحادیه منو نبره با این وضع مالی خانواده دیگه هیچوقت نمیتونم برم..

به ابجی اس دادم و گفتم دعام کنه چون اگه نرم میمیرم..

بعدش به خدیجه اس دادمو بابغض نوشتم یهنی دیگه امسال اتحادیه منو نمیبره؟؟؟یعنی دیگه..

بعدش یهو یاد فریده افتادم..بهش گفتم دیدی تابستون تموم شدو من نیومدم..

دیدی آقا دعوتم نکرد؟؟بهش گفتم تا اخر عمر بهش غبطه میخورم چون همیشه پیش معشوقمه..

انگاری دلم میخواست اونشب به همه بگم چقدرحالم بده اما هیشکی حالمو درک نمیکرد..

تادیر وقت گریه کردم..فردا صبح خونمون مراسم دعای ندبه بود..

انقدر چشمم و سرم درد میکرد که نتونستم ندبه بخونم..

آخر مراسم حالم خییلی بد بود اما بزور سرپا وایسادم تا ظرفای صبحانه رو بشورم..

تک تکشونو شستم فقط به این نیت که مشهدمو امضا کنن..

آخراش بود که به مامان گفتم من دیگه نمیتونم و افتادم رو زمین و بقیشومامان وزنداداش شستن..

ظهر کل فک و فامیل دعوت بودیم خونه ی خالم..تو اون شلوغ پلوغی بود که یهو چشمم به یه پیام افتاد..

نوشه بود:سلام فردا ساعت ۴:۳۰علی الحساب ۵۰تومن بیار واسه مشهد..

 پیام از طرف خادم اتحادیه بود..

وااااااااااااااااای خداااااااااااااااااا...یعنی چشمام درست دیدن؟؟؟یعنی.........

دوروبرم خییلی شلوغ بود..رفتم تو حیاط افتادم گریه..

فکر میکردم باز توهمه..چون بارها این لحظه رو پیش خودم تصور میکردم..

نفسم بالا نمیومد..تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم..

صدام درنمیومد..بزور حرف میزدم..گفتم سلام..یعنی من درست دیدم؟؟؟یعنی منومیبرین؟؟؟

اونم بهم گفت بله که میبریمت..درست دیدی...

دیگه یه کلمه هم نتونستم حرف بزنم فقط و فقط اشک میریختم..

فوری به ابجی و چندتا از دوستام خبر دادم..بعدشم بغل زنداداش گریه کردم..

دل تو دلم نبود..اونجاخیلی شلوغ بود..نمیشد به مامان بگم..همش میترسیدم نذاره..

بالاخره برگشتیم و به مامان گفتم..سرم داد زدو گفت نه!!!!

خیال میکرد من اگه بیام توی راه مریض میشم..

اما مگه میشه امام رضا؟؟؟مگه میشه یه عاشق به دیدن معشوقش بیادو توی راه مریض بشه؟؟؟

مگه اونجا مقر شفاگرفته ها نیست؟؟؟پس چطور من مریض میشم؟؟اونم منی که انقدردوست دارم..

این فکرا داشت عذابم میداد..دلم شکست باز افتادم گریه..قرار شد داداش و زنداداش باهاش حرف بزنن..

غروب جمعه بود..دلم بدجوری شکست ..بادل شکسته رفتم آل یس و برااخرین بار مشهدخواستم..

وقتی برگشتم باورم نمیشد..داداش مامان رو راضی کرده بود و بالاخره رضایت داد..

آخ خدایاشکرت...سر ازپا نمیشناختم..بقول شهید احدی اگرطالب باشی واصلی..

و بالاخره وصل من نزدیکه......

اونشب از شوق این معجزرو به همه خبر دادم..

همه بخصوص فریده از یه طرف متعجب از طرفیم خیلی خوشحال شدن..

دیروز رفتم اتحادیه تا پولمو بدم..فقط خدامیدونه بادیدن اسمم تولیست زائراچه حالی شدم..

باید رضایتنامه میگرفتم.چشمم به برگش افتاد که نوشته بود سفر مشهد مقدس!!!

شاید تا اونموقع هنوز باورم نشده بود که....

البته تا اون گنبدخوشگلو نبینم بازم باورم نمیشه که....

خدااااااااااااااااااااایا شکرت..........امام رضا ممنووووووووووووووووون...

شهید احدی ممنووووووووووووووووووووووووون..

امام زمان...ممنووووووووووووونتم..

شاهزاده احمد یادته اونموقعه که اومدم چطور روی قبرت افتادم و گریه کردم و ازت مشهد خواستم؟؟

بعدش شب اون خواب خوشگلو دیدمو آروم شدم..

خواب دیدم مشهد بودم داشتم گریه میکردم و به خدیجه میگفتم دیدی مشهدموازشاهزاده احمدگرفتم؟

ازت ممنووووووووووووووووووونم که حاجتمو دادی...

امام صادق؟ممنووووون که امسالم روز شهادتت دعوتم کردی مشهد..

دوستای گلم..همه ی اونایی که برا رفتنم دعاکردین ازهمتون ممنوووون..اجرتون با آقا..

قول میدم تک تکتونو اونجا دعا کنم..ایشالا هرکی دلش میخواد همین روزا راهی شه..

علی الخصوص زینب.فرشته.راضیه.آجی رباب.آبجی بهارم و خدیجه ی عزیزم که خیلی وقته حرم نرفته..

قول میدم برای همه دعا کنم......ایشالا بزودی همتون راهی شین..

آقای مهربونیها؟مهمون نمیخوای؟بالاخره کفترت داره میاد....

ممنوووووووووووووووووون که دعوتناممو امضا کردی........

بالاخره بعد یک سال انتظار دارم میام پیشت..

حالا فقط یک روز تا دیدار مونده..

آخ خداااااااااااا...دیگه نمیدونم چی بنویسم..

                  خداااااااااااااااااایاشکر..

            بازم سقاخونه..بازم ایوون طلا..بازم گنبدطلا..بازم صدای نقاره..بازم.........

                         دیگه اشکام نمیذارن بنویسم..خداحافظ تا لحظه دیدار...


Viewing all articles
Browse latest Browse all 132

Trending Articles