Quantcast
Channel: کفتر ایوون طلا
Viewing all articles
Browse latest Browse all 132

گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق..(ماجرای عاشقی من)

$
0
0

  نمیدانم از کجا شروع کنم و چطور ماجرای چگونه عاشق شدنم را شرح دهم..شاید بهتر باشد ماجرا را اینگونه

 

 

آغاز کنم..دخترکی که تنها از عشق عشقی زمینی را تجربه کرده بودو خبر از عشق آسمانی نداشت ..تاکنون

 

چندین بار به مشهد رفته بود اما درک نمیکرد به کجا رفته و چه سعادتی نصیبش گشته است..تا اینکه به اتفاق

 

در مسابقه تفسیر مدرسه شرکت میکند و علی رغم تلاش بسیار موفق به کسب رتبه اول نمیشود..به ناگاه

 

متوجه میشود جایزه ی مسابقه سفر مشهداست..خود او نیز ندانست چه شد یا چگونه قلبش لرزید یااینکه چه

 

اتفاقی رخ داد که متحول شد..آری شاید به یکباره عاشق شد..دخترکی که هرروز دم در دبیرستان منتظر می

 

ایستاد تا دبیر مورد نظرش را ببیندوبا حرف زدن با او آرام شوددگر هیچگاه چشم انتظار معلمش نایستاد

 

ودگرشبها برای او نمیگریست..چراکه قلبش خانه ی معشوقی بزرگتر شده بود..اوهرشب به یاد مولایش رضا

 

میگریست وطالب زیارت بود..خانواده اش در وضعیتی نبودندکه  بتوانند راهی مشهد شونداز طرفی دل نگرانی های

 

مادر نمیگذاشت فرزندش تنهاو بدون خانواده راهی مشهدشود..دخترک تنها میگریست و آرزوی دیدار میکرد..بارهاو

 

بارها در مسابقات گوناگون شرکت میکرد تا شاید اینبار برنده ی سفر مشهد شود اما هیچ گاه پیروز میدان

 

نبود..گویی مجنون شده و سر از پا نمیشناخت..تنها به معشوقش فکر میکرد..بارهاو بارها خواب حرم را میدید اما

 

وای بر لحظه ای که از خواب میپرید دوباره افسوس و اندوهش فزونی می یافت..تابستان سر رسیده و روزها

 

پشت سرهم میگذزند..هر روز یکی از آشنایان به مشهد میرودو او تنها یک چیز به آنان میگوید:سلام مرا به

 

معشوقم برسانید و برای آمدن من هم دعا کنید..دگر همه راز عاشقی اش فهمیده اندوبرای رفتنش دعا

 

میکنند..تابستان میگذرد و فقط دو هفته از تابستان باقیمانده و دخترک تقریبا نا امید شده چراکه با اتمام 

 

تابستان سال تحصیلی شروع شده و او باید1سال دیگر انتظار بکشد..دخترک با نا امیدی برای اخرین بار در شب 

 

نیمه شعبان از مولایش سفر به کوی عشق راخواستار میشود..چندی نمیگذرد که فرداصبح یکی از دوستان با اوتماس

 

 

گرفته و خبری میدهد..قرار است گروهی از دانش آموزان را ازطرف اتحادیه انجمن اسلامی به مشهد ببرند و نام

 

دخترک همم جزئ آنهاست..باورش برای دخترک سخت است با خودفکر میکندکه شاید مادرش اجازه ی رفتن را

 

به او ندهد..نمیدانم دخترک ازخدا چه خواست..شاید عنایت مولایش رضا بود که مهری بر دهان مادر زد که با

 

رفتنش مخالفت نکند..چه کس قادر به درک او بود..اویی که شب و روز به یاد مولایش میگریست..اویی که بارها

 

در خیال بار سفر میبست و راهی حرم میشد حال چگونه میتوانست جلوی اشکانش را بگیرد هنگامی که واقعا

 

بار سفر میبست و قرار بود به دیدار معشوقش برود...و حال که روزها از آن داستان میگذرد دخترک باز منتظر

 

است و باز انتظار دیدن معشوق امانش را بریده و شب و روز میگریدو هر روز بیش ازپیش عاشق میگردد....  شاید

 

این داستان مصداق واقعی شعر زیر باشد...

 

گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق...

 

 

                                          ساکن شود..بدیدم و مشتاق تر شدم....  


Viewing all articles
Browse latest Browse all 132

Trending Articles